لیموقلی شاگرد بسیار تنبلی بود. هر روز که لیموقلی به مدرسه میرفت، معلمش با عصبانیت و جلوی همهی همکلاسیهایش به او میگفت: از تو هیچ چیز به درد بخوری برای آینده در نمیآید و این گونه بود که دل لیموقلی خیلی میشکست. (شکستن هم مگر کم و زیاد دارد؟! به حق چیزهای نخوانده)
بگذریم، سالها گذشت و گذشت و معلم لیموقلی خیلی پیر شد و به یک بیماری فوقپیشرفتهی خطرناک دچار شد. نشانی معروفترین پزشک شهر را از آشنایان خود گرفت و پس از ماهها انتظار، نزد ایشان رفت. وقتی وارد مطب شد، با پزشکی بسیار خوشتیپ و بلند قامت و بسیار کاربلدی روبرو شد. (مگر در نگاه اول هم کاربلدی مشخص است؟) دکتر تا او را دید، فهمید که در سالهای دور شاگرد ایشان بوده است. (امکان ندارد! به قول خارجیها "نو وی") سپس خودش را معرفی کرد. بعد از آن اشک در چشمان خانم معلم حلقه زد. سپس دکتر رو به معلمش کرد و گفت: آیا در خاطرتان هست که همیشه به من چه میگفتید؟
معلم گفت: بله پسرم. من میدانستم تو روزی یکی از مفیدترین آدمهای این شهر میشوی. پزشک گفت: بله، حق با شما بود و ... (لابد با خودتان اندیشیدهاید که پس لیموقلی چه شد؟ بیخود دنبال قهرمانسازی پوچ و بیاساس و مقوا نباشید، لیموقلی هنوز دیپلمش را نگرفته بود که با یک موتورسیکلت در حالی که داشت تکچرخ میزد، صاف و رفت زیر کامیون، خدا رفتگان شما را هم بیامرزد. بروید سر خانه زندگیتان، بروید!)